متن روضه وداع حضرت زهرا (سلام الله علیها)
امشب شب آخر فاطمه است و میخوام ببرمتون در خانه امیرالمومنین. فرض کنید از جلوی یک مسجدی یا از در یک خانه ای رد میشوی و می بینی همه دارن اشک میریزن و شیون میکنن. به خانومت میگی حتما اینا داغ جوون دیدن. میگی آخه تو نرفتی که. از کجا این حرف رو میزنی؟ میگه خوب معلومه، داغ پیر مرد اینطوری نیست. اگر یک 80ساله بود اینطوری گریه نمی کردن. حالا شما یک مادر جوانی رو تصور کن که بچه های قد و نیم قدش بیان در اطرافش بشینن. بچه های 7 ساله و 5 ساله و 2 ساله. امام حسن 7 ساله بود و امام حسین 5 ساله بود. شما فکر کن اینا دور بی بی دو عالم نشستن و میگن مادر یتیمی برای ما زوده. ما رو تنها نزار. ما رو به کی می سپری. جیگر مادر میسوزه. خانوم ها صدای من رو میشنون. الان شما فکر کن یک مادر مریض رو پاش رو کردی رو به قبله و بچه هاش دارن التماس میکنن ما رو تنها نزار. یتیمی برای ما زود است. بخاطر این فاطمه صبح روز آخر که بلند شد گفت با این بچه ها چکار کنم. آخه سخته یه مادر جون بده و بچه هاش وایسن تماشا کنن. نه بچه 20 ساله تماشا کنه، بلکه بچه 5 ساله. گفت چکار کنم اینا رو راضی کنم. روز آخر از بستر بلند شد. خیلیه مریض از بستر بلند بشه ، کار خونه بکنه، همه خوشحال بشن. امام حسن به امام حسین میگفت الحمدلله حال مادر رو به بهبودیه. بچه ها رو حمام کرد. لباس های نو تن بچه ها کرد. حاج اصغر زنجانی میگفت موهای حسین رو شونه میکرد و میگفت حسین جان خدا کنه این موها رو بهم نریزن. حیف است از آن زلف که زهرا زده شانه، سرپنجه دشمن .... موهای زینب رو شونه کرد. موهای کلثوم رو شونه کرد. مرتبشون کرد و تو کار خونه به فضه کمک کرد. نون پخت. من نمیدونم این نون ها چند روز تو خونه علی بود اما بچه ها هر موقع میخوردن میگفتن بوی فاطمه میده. بعد به حسنین گفتند برید سر مزار رسول خدا و شفای کامل مادرتون رو بخواهید. این بچه ها سراسیمه رفتن سر مزار رسول خدا. زینبین رو خونه خاله ها فرستاد و خانه خالی شد. بعد فرمود اسما بیا کمک کن میخوام خودم رو بشورم. تمام این خونها رو شست. گفت علی شب میخواد غسل بده اینها رو نبینه. علی دلشکسته است. میت رو بخوان غسل بدن اول لیف میزنن. خوب ماه ها تو مریضی بوده. بی بی اینها رو خودش انجام داد. بعد یک لباس سفید سرتاسری پوشید و گفت اسما بستر من رو ببر وسط اتاق. یک روز حاج اصغر زنجانی گفت مرسوم نیست بستر رو وسط اتاق بندازن. بعد گفت بی بی مثل اینکه چشمش از در و دیوار می ترسید. بعد یک ملحفه سفید کشید رو خودش و فرمود اسما مدتی گذشت من رو صدا کن و اگر دیدی جواب نمیدم علی رو خبر کن. اسما گفت من بعد از مدتی رفتم سراغ بی بی و ملحفه را کنار زدم و دیدم بی بی دستش رو گذاشته رو صورت شریفش. یعنی هنوز این صورت رو از علی می پوشوند. هی صدا زدم السلام علیک یا بنت رسول الله جواب نشنیدم. گفت آخر افتادم رو فاطمه و صورتش رو بوسیدم و گفتم دختر پیغمبر سلام من رو به پدرت برسون. گفت یکبار دیدم حسنین سراسیمه وارد خانه شدند. اسما مادر ما کجاست؟ گفتم خسته بوده خوابیده. گفتند نه مادر ما هیچوقت این موقع روز نمیخوابه. گفت براتون غذا درست کردم بیاید بخورید. گفتن تو تا حالا کی دیدی ما بدون مادرمون غذا خورده باشیم؟
تو خیال میکنی ما بچه های معمولی هستیم؟ گفت از کنار قبر پیغمبر که اومدیم هاتفی میگفت کنار برید اینها یتیم های فاطمه هستند. گفتند آمدند و خودشون رو انداختند روی بدن بی بی. اینجا ظاهرا امام حسن خودش رو انداخت رو سینه فاطمه و امام حسن صورتش رو گذاشت کف پای فاطمه. میگفتن مادر ما رو تنها نزار. گفتم برید پدرتون رو خبر کنید. علی تو مسجد بود و تازه نماز عصر رو خونده بود. یوقت این حسنین سراسیمه آمدن توی مسجد و تا چشمشون افتاد تو صورت مظلوم و نوارانی امیرالمونین زدند زیر گریه. مردم آمدند جلو و آنها گفتند مردم مادر ما از دنیا رفت. میگند علی تا این را شنید یک فریادی کشید و از هوش رفت. آب آوردن و زدن به صورت امیر المونین. علی بلند شد و به سمت خانه راه افتاد. از خانه تا مسجد راهی نبود ولی علی چند مرتبه به زمین افتاد و صدا میزد فاطمه من. تا به خانه رسید اشک میریخت و گفت السلام علیک یا بنت رسول الله. همش سلام میداد و آخر گفت فاطمه جان من اسماء نیستم. من پسر عموت علی هستم. تا گفت علی هستم چشم هاش رو باز کرد. گفت علی جان ابکلی (برای من گریه کن) ابکلل الیتامی ( برای بچه های یتیمم هم گریه کن) یوقت دید فاطمه دست رو بالا می آورد و میخواهد کاری کند اما نمی تواند. علی کمک کرد و دست هاش رو آورد بالا و این موقع اشک های روی صورت علی رو پاک کرد. فرمودن از پدرم شنیدم اشک مظلوم شفاست. یک چیزی گفت به علی که این حرف آخر من باشد. فرمود علی جان از من راضی هستی؟ آیا همسر خوبی برای تو بودم. گفت از رسول خدا شنیدم روز قیامت زنها رو تو یک موضعی قرار میدن. تا رضایت نامه شوهر نداشته باشن نمیتونن قدم از قدم بردارن...